کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

دکتر جدید کیان

باز باران بارید،            خیس شد خاطره ها،                      افرین بر دل ابری هوا.....                                    هرکجا هستی باش، اسمانت ابی و تمام دلت از غصه دنیا خالی پسر گلم شما از پنج شنبه داری تک سرفه می کنی و مامان نگران بود که یکوقت مریض نشده باشی. اخه بابا مجید سرما خورده و نمی خواستم از اون...
29 بهمن 1390

کیان سرلاک می خوره!

پسر گلم امروز بالاخره مامانی شما را برای چکاپ ماهیانه برد پیش خانم دکترت. و اونجا از من اصرار که شما شبها گشنته که نمی خوابی و از اونم اصرار که قبل شش ماهگی نمی شه کمکی شروع کنی.هی من ادای مامانهای مظلومو در اوردم و اون هی ادای دکترهای وظیفه شناس که بالاخره در اخر من پیروز شدم و خانم دکتر گفت باشه میتونی با فرنی شروع کنی....... مامان طبق نتایج تحقیقاتش در نی نی سایت تصمیم گرفت با لعاب برنج شروع کنه که شما اصلاً نگاشم نکردی و حاضر نشدی حتی یک قاشق ازش بخوری. مامان جون هم گفت اخه لعاب برنج که چیز بیخودیه معلومه نمی خوره و من نفهمیدم چرا بقیه نی نی ها می خورند. البته فکر کنم علتش اینه که تو زیادی هوشیاری و نمی شه گولت زد. از این گذشتیم و رفتم...
9 بهمن 1390

کیان 5 ماهه شد.

وزن: ٥/٨ کیلوگرم قد: ٦٧ سانتیمتر  کیان در ه ماهگی: لبخند میزنه و گاهی وقتها با صدای بلند می خنده. نزدیکانش را می شناسه و توی یک جمع اونها را پیدا میکنه و بهشون می خنده. با لباش صدا در میاره و حباب درست می کنه. با خودش حرف می زنه و اگه پهلوش بشینی یک عالمه چیز برات تعریف می کنه البته به زبون خودش. دیگه جای می می را میدونه و وقتی گشنشه اگه مامان پهلوش باشه یقه لباس مامان را میگیره میکشه و وقتی می می ببینه با تمام وجودش ذوق میکنه. اگه بذاریش و بری از اتاق بیرون بهت قر می زنه و وقتی برگردی برات می خنده. دستش را به طرف چیزهایی که می خواد دراز می کنه. بعضی وقتها می تونه اونو بگیره و به طرف دهنش ببره ولی بیشتر وقتها از دستش م...
7 بهمن 1390

خدا جون ممنون

  سلام پسملی. دیشب یک عالمه مامان و بابایی را ترسوندی ولی خدا را شکر که همه چیز به خیر گذشت. الان برات تعریف میکنم که چی شد. وقتی پریشب باهم رفته بودیم خونه خاله مهلا ( عزیزم تو یک خاله واقعی داری که خاله مهدیسه و بقیه دوستهای مامان هم خاله های دیگتند). خوابیده بودی روی مبل خاله و بازی می کردی که خاله پیشنهاد داد یک سیب را پوست بکنم و یک تکه اش را بدم تو گوگولی بخوری. گذاشتم دم دهنت وتو ذوق مرگ شدی اینقدر که دیگه اجازه نمی دادی از دم دهنت بردارم و مک میزدی بهش و تو که هیچ وقت گریه نمی کنی تا از دم دهنت برمیداشتم گریه میکردی. اخرش هم مجبور شدیم خاله شما را ببره تو اتاق پارسا( نی نی خاله که الان ٣ سال و ١٠ ماهشه) تا شما یادت بره. کلی من...
3 بهمن 1390

عشق مامان

پسر گلم همیشه فکر میکردم بهشت زیر پای مادره یعنی تمام مامانها در دنیای بعدی میرند به بهشت ولی حالا فهمیدم که اصلاً این معنی را نمی داده. خدا وقتی زنی را لایق مادر شدن میکنه بهشت را بهش هدیه میده. یک زندگی تازه و رویایی و عاشقانه مگه بهشتی زیباتر از این هم هست؟ وقتی که احساس میکنی با تمام وجودت عاشقی و این عشق عشقیه بی تردید و بدون هراس از جدایی. عشقی که از فرداش نمی ترسی و تازه به فردا امیدواری. عشقی که با زیباترین و معصومانه ترین لبخندها پاسخ داده میشه و عشقی که همه زندگیتو عوض میکنه.عشقی که حاضری به خاطرش از همه چیز و همه کس بگذری. عشقی بدون توقع و بدون دل شکستگی. خدایا ممنون که منو لایق این عشق دونستی. خدایا به من صبر بده تا هیچ وقت صدا...
26 دی 1390
1